امیرُالحق، امیرُالعشق، امیرُالمومنینی تو
خدایی یا بشر؟ حیدر! نه آنی تو، نه اینی تو
تو را خواندند بیهمتا و رقصیدند در آتش
علی! تقصیر اینان چیست؟ وقتی این چنینی تو
زبان شاعرانت میشوم، میپرسم ازخالق
چگونه آفریدت؟ کاینچنین شورآفرینی تو
گواهی میدهد خاتم، که خاتم بخشِ عشّاقی
الایاایهاالسّاقی! سخاوت رنگینی تو
من ازمیلاد تو درکعبه، ازمعراج، دانستم
علیِ آسمانها اوست، اعلای زمینی تو
تو را نفسِ نبی خواندند و حیرانم، غدیرخم
امیرست او؟ امیری تو؟ امین ست او؟ امینی تو؟
من ازگمراهی بعضی به حیرت آمدم، آخر
گواهی داد حتی دشمنت، که بهترینی تو
فقط بر «لافتی الاعلی» باید پناه آورد
چو با «لاسیف الاذوالفقار» ت. درکمینی تو
درایمان و نبرد و هر فضیلت، اولین هستی
فقط در بازگشت از جنگ، حیدر! آخرینی تو
چه جای حیرت؟ او بایدکه شیرکربلا باشد
اگر استاد پیکار یل امالبنینی تو
امیدت شاید از این چاه کندن، آه! روزی بود
که از نخلی برای کوثرت، خرما بچینی تو
تو را با دستهای بسته میبردند و میپرسم
دلیل خلق عالم! پس چرا تنهاترینی تو؟
فراریهای خیبر پیش یک زن، نعره زن، اما
بمیرم فاتح خیبر! بلاگردان دینی تو
چه حکمتهاست در این قصه؟ای مولای نازک دل!
که هر روز این در و این کوچه را باید ببینی تو
«یمین» را میشمارم، تا صدوده میرسم، یعنی
که معنای یمین، مولای اصحابالیمینی تو
تو فاروقی، تو فرقانی، تو میثاقی، تو میزانی
صراطالمستقیمی تو امام المتّقینی تو
قسیمُ النّار و الجنّت، امیرهیبت و غیرت
امانی تو امینی توعلی! حِصن حصینی تو
توشیرحق، توکراری، ولی الله و قهاری
درِعلم نبی ونفس ختم المرسلینی تو
یداللهی و سیفالله، روحالله و سرّالله
امیناللهی ویعسوبی وحبلالمتینی تو
معالحقی و وجهالله، نورالله و عینالله
چه میماند دگر ازحق؟ همین ست او همینی تو
همه یکسو تویی ساقی، تو در عینالبقاباقی
علی! عینالحیاتی تو علی! عینالیقینی تو
خراب آباد شعر من کجا؟ نازقدمهایت؟
چرا اینگونه شاها! باگدایان مینشینی تو؟
شعر از : قاسم صرافان
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات